دل من داند و من دانم و دل داند و من!
- ۰ ۰
- ۰ نظر
سوالی که من و ذهنم مدتیست که در تلاش برای پیدا کردن پاسخش، به مشاجره میپردازیم. نه اینکه جواب دادن به یک چنین سوالی سخت باشد...نه اصلا! بلکه از نظرم جواب دادن به یک چنین سوالهایی غیر ممکن است و شاید اصلا یک سری سوالها هستند که بهتر است بیجواب باقی بمانند چرا که بیش از یک پاسخ برایشان آفریده شده...
پاسخهایی که هرکدام بُعد متفاوتی از شخصیت خالق اثر را برای خوانندگان برملا میسازد.
جملهی طلایی یک داستان میتواند شبه جملهای باشد مثل"آوخ" که میتواند با همان قد و قوارهی کوتاهش حجم یک کتاب سی صد صفحهای را به دوش بکشد و حق مطلب را حتی بهتر از آنچه که شایسته و بایسته است، ادا کند.
با تمام این احوالات، شاید بهتر باشد سوال مطرح شده را تصحیح کنم و به جایش از خودم بپرسم که" جملات طلایی کتابم، چیستند؟" و حتی چه میتوانند باشد؟
که جواب دادن به سوال اول شاید معقول باشد؛ اما پاسخ سوال دوم کمی پیچیده است و میتواند به قطر آرزوهایم
به درازا بکشد.
_کمند
برایت شعر میخوانم، چشمت را ببند.
سرود عشق میخوانم، چشمت را ببند.
دلم میگیرد و با خندهات وا میشود!
وصف یک لبخند میخوانم، چشمت را ببند.
چشم بسته در نگاه خالی من میروی...
خشت خشت خانه می ریزد، چشمت را ببند.
من به دنبال مسیحای وجودت می روم...
دیر میآیم دوباره، باز چشمت را ببند.
نمیخواهد که این غم را ز غم دورش کنی!
نکن ویرانهام بدتر، تو چشمت را ببند.
در این آوارهی خالی نبر یادت مرا!
که میمیرم به آسانی، تو چشمت را ببند.
به یاد و شادی روح کمند قصه ها
بزن لبخند و دینت کن ادا و باز
چشمت را ببند.
_کمند...