یکشنبه ۲۸ مرداد ۰۳ ۱۵:۴۷ ۵ بازديد
تولدت مبارک...
اگر قرار باشد که فردا هدیه را به او بدهم و حداقل همین یک بار جای آنکه فراموشم شود زود تر دست به کار شوم. باید کلمات را برتن کاغذ مغاره بزنم تا برایم یادآور حرف هایی باشند که او باید بشنود چه از زبان من و چه از جوهر قلمم...
می خواهم برایش شعری بخونم شعری که همچو شاعرش با تمام شاعرانه هایش اندکی غم دارد.
احساسی که شاید در این روز فرخنده جایز نباشد. اما مگر نه اینکه آدم به وقت ورود به دایره ی مجهول دنیا گریه می کند؟
می دانی... بنظرم آن اولین اشکها که بر چهره ی آدمک هراسناک جاری میشود در حالی که حنجره می خراشد واقعی ترین خالصانه ترین پاکترین و به جاترین قطرات اشکی هستند که جاری میشوند و از آن پس تک تک لبخندهایی که به هنگام سوختن شمع و بند آمدن نفس بادکنکهای رقصان در هیاهوی جمعیت خندان، به لب می نشینند، دروغی بیش نیستند!
و تو هم... دروغگوی خوبی نیستی.
میخواهم برایت شعری بخوانم و تو هم در عوض حقیقی ترین لبخندی را که میتوانی، نشانم دهی.
میخواهم هر سال که شعله ی شناور شمع ها را نگاه میکنی نگاهت صادقانه بخندد...
حتی اگر ورزگاری منی نبود که لبخند میهمانش کنی؛ به هوای عهدی که بستی فراموش نکن که بخندی....
همیشه....
برایت شعر میخوانم، چشمت را ببند.
سرود عشق میخوانم، چشمت را ببند.
دلم میگیرد و با خندهات وا میشود!
وصف یک لبخند میخوانم، چشمت را ببند.
چشم بسته در نگاه خالی من میروی...
خشت خشت خانه می ریزد، چشمت را ببند.
من به دنبال مسیحای وجودت می روم...
دیر میآیم دوباره، باز چشمت را ببند.
نمیخواهد که این غم را ز غم دورش کنی!
نکن ویرانهام بدتر، تو چشمت را ببند.
در این آوارهی خالی نبر یادت مرا!
که میمیرم به آسانی، تو چشمت را ببند.
به یاد و شادی روح کمند قصه ها
بزن لبخند و دینت کن ادا و باز
چشمت را ببند.
_کمند...
- ۰ ۰
- ۰ نظر