- ۰ ۰
- ۰ نظر
_کمند.پ
- ۰ ۰
- ۰ نظر
- ۰ ۰
- ۰ نظر

روی دیوار مترو نوشته بود" برای حال خوب خودتان، اینجا سیگار نکشید!" بیچاره نمیدانست، همین حال مثلا خوبمان را مدیون همین دودی هستیم که سینهمان را سیاه میکند...
_کمند.پ
- ۰ ۰
- ۰ نظر
دل من داند و من دانم و دل داند و من!
- ۰ ۰
- ۰ نظر
سوالی که من و ذهنم مدتیست که در تلاش برای پیدا کردن پاسخش، به مشاجره میپردازیم. نه اینکه جواب دادن به یک چنین سوالی سخت باشد...نه اصلا! بلکه از نظرم جواب دادن به یک چنین سوالهایی غیر ممکن است و شاید اصلا یک سری سوالها هستند که بهتر است بیجواب باقی بمانند چرا که بیش از یک پاسخ برایشان آفریده شده...
پاسخهایی که هرکدام بُعد متفاوتی از شخصیت خالق اثر را برای خوانندگان برملا میسازد.
جملهی طلایی یک داستان میتواند شبه جملهای باشد مثل"آوخ" که میتواند با همان قد و قوارهی کوتاهش حجم یک کتاب سی صد صفحهای را به دوش بکشد و حق مطلب را حتی بهتر از آنچه که شایسته و بایسته است، ادا کند.
با تمام این احوالات، شاید بهتر باشد سوال مطرح شده را تصحیح کنم و به جایش از خودم بپرسم که" جملات طلایی کتابم، چیستند؟" و حتی چه میتوانند باشد؟
که جواب دادن به سوال اول شاید معقول باشد؛ اما پاسخ سوال دوم کمی پیچیده است و میتواند به قطر آرزوهایم
به درازا بکشد.
_کمند
- ۰ ۰
- ۰ نظر

تو نشنیدی ولی من بد شکستم!
شکستم در دلم، من بد شکستم!
غرورم را، جنون و های و هویم...
در این ماتم چه بد من، من شکستم!
چه خاموش است درد لَن ترانم...
در این بغضی که در خلوت شکستم!
تو از نفرت برایم شعر خواندی...
من از هجرت، کمر یک سر شکستم!
دلم دلگیر شد از بیوفایی...
وفا کردم به عهدم، من شکستم!
شکسه آه من در کنج سینه...
که قلبم را برایت،بد شکستم!
شاعر: کمند.پ
- ۰ ۰
- ۰ نظر
تولدت مبارک...
اگر قرار باشد که فردا هدیه را به او بدهم و حداقل همین یک بار جای آنکه فراموشم شود زود تر دست به کار شوم. باید کلمات را برتن کاغذ مغاره بزنم تا برایم یادآور حرف هایی باشند که او باید بشنود چه از زبان من و چه از جوهر قلمم...
می خواهم برایش شعری بخونم شعری که همچو شاعرش با تمام شاعرانه هایش اندکی غم دارد.
احساسی که شاید در این روز فرخنده جایز نباشد. اما مگر نه اینکه آدم به وقت ورود به دایره ی مجهول دنیا گریه می کند؟
می دانی... بنظرم آن اولین اشکها که بر چهره ی آدمک هراسناک جاری میشود در حالی که حنجره می خراشد واقعی ترین خالصانه ترین پاکترین و به جاترین قطرات اشکی هستند که جاری میشوند و از آن پس تک تک لبخندهایی که به هنگام سوختن شمع و بند آمدن نفس بادکنکهای رقصان در هیاهوی جمعیت خندان، به لب می نشینند، دروغی بیش نیستند!
و تو هم... دروغگوی خوبی نیستی.
میخواهم برایت شعری بخوانم و تو هم در عوض حقیقی ترین لبخندی را که میتوانی، نشانم دهی.
میخواهم هر سال که شعله ی شناور شمع ها را نگاه میکنی نگاهت صادقانه بخندد...
حتی اگر ورزگاری منی نبود که لبخند میهمانش کنی؛ به هوای عهدی که بستی فراموش نکن که بخندی....
همیشه....

برایت شعر میخوانم، چشمت را ببند.
سرود عشق میخوانم، چشمت را ببند.
دلم میگیرد و با خندهات وا میشود!
وصف یک لبخند میخوانم، چشمت را ببند.
چشم بسته در نگاه خالی من میروی...
خشت خشت خانه می ریزد، چشمت را ببند.
من به دنبال مسیحای وجودت می روم...
دیر میآیم دوباره، باز چشمت را ببند.
نمیخواهد که این غم را ز غم دورش کنی!
نکن ویرانهام بدتر، تو چشمت را ببند.
در این آوارهی خالی نبر یادت مرا!
که میمیرم به آسانی، تو چشمت را ببند.
به یاد و شادی روح کمند قصه ها
بزن لبخند و دینت کن ادا و باز
چشمت را ببند.
_کمند...
- ۰ ۰
- ۰ نظر